ما آدم ها می دانیم که چیزی گم شده داریم و به این رسیده ابم که باید پیدایش کنیم ولی کوشش هامان کارگر نمی افتد و ره به ترکستان می برد.گاهی به این مشکل فکر می کنیم و ذهنمان را درگیر آن اما به جای آن که کلید این قفل را پیدا کنیم ذهنمان قفل می کند و دیگر تاب هیچ فرمانی را ندارد ما هم از خیرش می گذریم و به زندگی روزمره باز می گردیم اما دوباره تا حرفی از جنس اندیشه بر روی شاخکهای فکرمان می نشیند و آن ها را مرتغش می کند باز همان آش است وهمان کاسه. دوست دارم من مشکل را حل کنم واین بار سنگ فرش هر خیابان را آسودگی خاطر کنم می دانم که باید صبر کرد تا مشکلات شکلات شود و برایمان ز غوره حلوا سازند ولی غم ندارم چون غلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
کلمات کلیدی: